نظر به روی تو خورشید آب وتاب ندارد
بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد
اگر چه هست برآن زلف پیچ وتاب مسلم
نظر به موی میان تو پیچ وتاب ندارد
دماغ خشک مرا کرد نامه تو معطر
که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد
چگونه نرم شود از فغانم آن دل سنگین
که گر به کوه رسد ناله ام جواب ندارد
ز آبروست گرانقدر آدمی به نظرها
به نرخ خاک بود گوهری که آب ندارد
خوشا کسی که درین خاکدان به غیر دردل
دگر امید گشایش به هیچ باب ندارد
بود ز طول امل تار و پود طینت پیران
زمین شور بجز موجه سراب ندارد
ستاره سوز بود آفتاب صبح قیامت
بیاض گردن او خال انتخاب ندارد
ز بخت ماست چنین تلخ گوی آن لب شیرین
وگرنه آب گهر موج انقلاب ندارد
اثر ز آبله شکوه نیست در دل عارف
ز آرمیدگی این بحر یک حباب ندارد
بس است بیخبری عذر خواه باده پرستان
گناه عالم آب اینقدر عتاب ندارد